نوشته‌هایی برای حورا

اینجا فقط و فقط برای توست دخترم ... برای وقتی که بخوای ببینی بابای این موقع‌هات چجوری فکر می‌کرده

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

حرف پنجم

سلام حورای من

امروز وفات خانم ام‌البنین _سلام‌الله علیها_ هست.

نمی‌دونم بابا تا زمانی که تو به سن خواندن و فکر کردن به این مطالب می‌رسی تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده ولی یه کتاب هست بابا به اسم "ماه به روایت آه" نویسندش مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از معروفترین و استادترین نویسنده‌های زمان ماست. توی این کتاب یک روایت از مادر مولامون حضرت ابالفضل هست که خیلی زیباست. بخونش حتما

پارسال این موقع تو نبودی من و مامانت تازه از کربلا برگشته بودیم و یکدفعه به سرمون زد که بریم چیذر خیلی شب خوبی بود زمینه  شور حاج محمود رو سرچ کن و گوش بده.

هر وقت این نوشته‌ها رو می‌خونی مراقب خودت باش.

پ.ن: راستی بابا امروز عدد بیلی روبینت رسید به ۷ و ان‌شالله امروز میای خونمون :) الحمدلله

۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
درد واره

حرف چهارم

امشب دومین شبیه که تو بیمارستان می‌مونی عزیزم

من و مامانت آماده بودیم که امروز عصر مرخصت کنیم ولی بیلی روبینت از ۱۳.۵ شده بود ۱۰.۷ که بازم زیاد بود

خیلی روز سختی برای من و مامانت بود دخترم. مامانت۲۴ ساعته پیشت بود اما منو راه نمی‌دادن و بیشتر با مامانت بودم.

پزشکت خانم صنیعی گفت امشبم بمونی که ایشالا بیشتر بیاد پایین عددت.

 دل تو دلمون نیست و نگرانیم.

داشتم به مامانت می‌گفتم توی یه فراز زیارت جامعه می‌خونیم با بابی انتم و نفسی و اهلی و مالی و اسرتی واقعا آماده‌ایم که همه چیزمون رو فدای اهل بیت کنیم؟ پدر و مادر و مال و جون خودمون رو آره ولی وقتی به اسرتی می‌رسیم و تو میای جلوی چشممون می‌بینیم که نه ... هنوز نمی‌تونیم ...

نیومده خیلی اشک من و مامانتو درآوردی بابا ... با خنده‌هات جبرانش کن :)

عاقبتت به‌خیر حورا

۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
درد واره

حرف سوم

سخت ترین روز عمرم بود امروز، با اینکه همه می‌گن طبیعیه اما ناراحت بودن ت انگار غمگین ترین و سنگین‌ترین بار روی دلم...

الان و امشب مامانت مجبور شدیم از هم جداشیم

تو و مامان موندید بیمارستان پیش هم، منم تا ۱۰ موندم پیشتون ولی بعدش مجبورم کردند برم از پیشتون

با مامان بزرگت که صحبت می‌کردم تا حرف تو می‌شد بغضم می‌گرفت و آخرشم شکست و برای اولین بار بعد از بزرگ شدن گریه کردم جلوش ...

زود خوب شو بابا که می‌خوایم کلی خاطره و داستان خوب با هم بسازیم.

دیروز که آزمایش زردیتو گرفتیم و گفتن بیلی‌روبینت ۱۲ است وقتی رسیدم خونه رفتم دستشویی و گریه کردم...

هیچوقت فکر نمی‌کردم انقدر زود بشی بزرگترین تیکه‌ی قلبم.


پ.ن: رضا هلالی یه ترک داره بابا که می‌گه دوا بده درد بده هر چی دارم زم بگیر به من یه کربلا بده / به اینجاش که رسید تو اومدی و تو ذهنم و گفتم نه هر چی دارم ...


۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
درد واره

حرف دوم

سلام دخترم

امروز می‌خوام از قهرمان بودن مامانت برات بنویسم گر چه اگه خودش از حال و هوای اون موقعش بنویسه حس مادرتو قشنگ درک می‌کنی اما از دید من قصه تولدت اینجوری بود.

دیشب مامان پیش پزشکش آخرین معاینه‌هارو انجام داد و پزشک مامان گفت تو جمعه با عمل جراحی به دنیا میای، گویا سرت هنوز داخل لگن نرفته. مامانت خیلی اولش ناراحت شد چون خودشو آماده کرده بود برای طبیعی به دنیا آوردنت این زمان کمتر خانومی حاضر می‌شه طبیعی نوزادشو به دنیا بیاره و حدود ۹۵ درصد زایمان‌ها سزارین انجام می‌شه. با مامانت شب نشستیم صحبت کردن که قطعا خیریتی توش بوده که اینطور شده و هیچکدوممون راضی به آسیب زدن به تو نیستیم. حوالی ساعت ۱۲ یک شب بود که مامانت دردای خفیفی رو حس کرد و ساعت ۶.۵ صبح دردها به حدی رسیده بود که با هم اومدیم سمت بیمارستان نیکان. همون اول مامانت رو معاینه کردند و در کمال تعجب دیدن سر شما خانوم داخل لگن قرار گرفته و شرایط برای طبیعی به دنیا آوردنت فراهمه. از ساعت ۱۱.۵ من رو هم گذاشتن برم پیش مامانت. بابا اگه پسر بودی می‌تونستی بهتر درک کنی که یه مرد وقتی عزیزتریناش دارن جلوش درد می‌کشن چه حالی بهش دست می‌ده. بدون شک سخت ترین روز زندگیم همین امرز بود که می‌دیدم مامانت چه دردیو داره تحمل می‌کنه که شما به این دنیا پا بذاری. سخت گذشت و گذشت تا ساعت ۴.۵ حورای عزیز ما به دنیا اومد ...

و سخت ترین لحظات زندگیم تبدیل شد به بهترین اتفاق زندگیم :)

خدا حفظت کنه دخترم.

عاقبتت به خیر


پ.ن: نمی‌دونم وقتی بزرگ شدی چه حسی به این نوشته‌ها داری بابا ولی من خودم خیلی دوست داشتم از حال و هوای مامان بابام موقع‌هایی که چیزی یادم نمیاد بدونم :)


۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
درد واره

حرف اول

سلام حورا خانوم

این روزها کار من و مامان شده بود لمس و حس کردن تکون خوردنات.

شبا سه تایی پیش هم حرف می‌زنیم شوخی می‌کنیم و آخر شب یه آیه‌الکرسی یه سوره کوثر یه سوره عصر و سلام می‌دیم به خوب‌ترینای عالم...

بی صبرانه منتظر اومدنتیم بابا

عاقبتت به خیر دخترم

۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
درد واره